ماه رمضان بود منم روزه بودم تا افطار خيلي مانده بود آفتاب در آسمان
گرمايش را به زمين ارزاني مي كرد باي همه ي فرش ها را براي نماز ظهر
با گروهي از بچه ها پهن مي كردند لبهاي همه خشك شده بود ولي كسي ناله
نمي كرد ياد شهداي كربلا و امام ... آرومم مي كرد نگاهم به كسي جلب شد
كه با خود مي گفت يا امام رضا بي تو خوردن و آشاميدن چه سود اي رضا جان
روحم را سيراب كن آن لحظه با خود گفتم با تو اي رضا تشنگي جسم را فراموش
كردم چرا كه در حضور تو بودن و خدمت كردن در سراي تو روحم را سيراب كرد.
نظرات شما عزیزان: